دوست دارم بروم تا انتهای دنیا
آنجا که هیچ کس نیست
و دوستی بیابم و هیچ نگوییم
وبا چشم هایش بگوید....
و در چشمهایش بخوانم....
و هیچ گاه نگوییم: "دوستت دارم"
گفته بودی : آفریدی ما را از خشت و گل
نکته ای ناگفته داری
میدانم آری
خشت ما را ساختی از خاک و می
خدایا
چیکار کردی با ما که خلا. وجودمون، که ما آدما اسمشو گذاشتیم عشق هیچ وقت پر نمی شه ؟
امشب یکی از بهترین شبهای زندگیم
یکی از اون شبها که منتظرش بودم.
خدایا شکرت
قسمتی از آرزوهای کودکیم برآورده شد.
...نمیدانم ...مرزهای جغرافیای گناه را چه کسی کشید؟
وبرای چه و در چه سالی تصویب شد؟
اما شنیده ام که: اولین بار پدرمان آدم و مادرمان حوا از این مرزها گذشتند و خدا کمی از بالهایشان را چید.
... و حالا این مرزها بیشتر و بیشتر شده اند . (شاید به دست خودمان) و ما قدرت پرواز را کاملن از دست داده ایم .
نمیدانم چرا ، وقتی نگاه میکنم میگویند: "از مرز رد شدی" . وقتی می شنوم ، می خورم و حتی گاهی وقتی می اندیشم بازهم از مرز رد شده ام . و باید منتظر خشم پروردگارم باشم.
خدایا بالهایمان را به ما برگردان روی زمین مرزها زیاد است، میخواهم در آسمان بی کرانت باشم.
بهار در میزند..
و من دلم برای پاییز تنگ شده
برای رنگین کمان برگها، که زیر پای تو نجواها داشتند.
برای تو
و برای نجواهایت
دلم تنگ شده...