آلزایمر

نمیدانم ، فراموش کرده ام ، یا فراموش شده ام

آلزایمر

نمیدانم ، فراموش کرده ام ، یا فراموش شده ام

خدا حافظ همه دوستای خوبم

بعضی وقتا یه نفر درونم با هام حرف میزنه ، اینم بگم آلزایمر دارم اما دیونه نیستما

داشتم میگفتم:

این یه نفر چند وقته افتاده به جونم و ازم سوال میکنه که چرا مینویسی؟ ، برا ی چی؟ ، برای کی؟

راستش هیج جوابی ندارم؟

برای پیدا کردن یه هم درد ؟ نه

برای پیدا کردن یه دوست ؟ نه

برای یاد آوری اینکه خدا رو فراموش کردیم ؟ شاید(آلزایمر دارم)

اما الان حس میکنم بیشتر دوست دارم مطرح بشم همه بیان نوشته هامو ببینن و تعریف کنن

در نتیجه غرض  از نوشتن که نزدیکی به خدا بود ، نتیجه عکس داده (در حال حاضر)


بعدشم یه حس دیگه ای همزمان درونم بوجود اومده اونم حس تسلیم در برابر خداست ، تسلیم محض، دیگه نمیخوام شکایت کنم از هر آنچه که تقدیر می کنی

میخوام روزه بگیرم، روزه سکوت

دیگه نمی نویسم

دیگه نمیخونم

خدایا مهره های شطرنجت رو حرکت بده ، سربازهات رو به جنگ بفرست به اسب هات بگو بتازند

مرا کیش بده ماتم کن

تنها یک کلمه خواهی شنید "الحمدو لله رب العالمین"


اما در آخر از همه دوستانِ انگشت شماری که از سر لطف به من سر میزدن تشکر میکنم

شاید روزی که کمی روحم بزرگتر شد برگشتم